روشاروشا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

روشا...روشنی بخش دنیای ما

اخرین شب سال 92

روشا جون امشب اخرین شب اسفند  نود و دو هست و فصل سرد و زیبای زمستون هم تموم شد و جاشو به بهار سر سبز داد...امسال زمستون برای من با وجود نازنینت به قشنگی بهار بود...در واقع امسال قشنگ ترین سال زندگی مامان بود چون زیبا ترین اتفاق زندگیم به وقوع پیوست و من حس مادر شدن رو تجربه کردم...هیچ وقت فکر نمی کردم که حس مادر شدن به این قشنگی باشه ...ممنونم از اومدنت از بودنت و از اینکه این حسو بهم هدیه کردی.امیدوارم که مامان خوبی برات باشم. دخترم چهار ماه از به دنیا اومدنت گذشت... از اولین باری که دیدمت...اولین باری که بوسیدمت...از اولین باری که در اغوشت گرفتم....تو این چهار ماه لحظات تلخ و شیرین زیادی با هم داشتیم.لحظاتی که مریض میشدی و گریه می...
29 اسفند 1392

واکسن دو ماهگی

دخترکم... دیروز به همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن دو ماهگیتو بزنیم.قبل از رفتن بهت استامینوفن دادم تا درد کمتری داشته باشی.وقتی رسیدیم تازه از خواب بیدار شده بودی و با تعجب اطرافتو نگاه میکردی...الهی بمیرم برات که نمیدونستی چه بلایی قراره سرت بیاد.اول قد و وزنتو چک کردند که وزنت ۴۶۰۰ وقدت۵۸ بود.موقع تزریق واکسن من از اتاق رفتم بیرون تا شاهد درد کشیدنت نباشم.عروسکم مامان حتی یه سر سوزن طاقت ناراحتیتو نداره...با اینکه از اتاق خارج شدم ولی باز صدای گریه تو شنیدم و اشکام جاری شد .بابایی  پیشت بود و ارومت کرد.تو خونه خوابیدی ولی بعد دو ساعت دردهات شروع شد و حسابی گریه می کردی و هر کاری میکردم اروم نمیشدی.تمام مدت درداتو حس میکردم ...
29 اسفند 1392

چهل روزگی

فرشته مهربونم امروز چهل روزه که به زندگی مامانی گرما بخشیدی. وای که نمی دونی چه لذتی داره بغل کردنت...بوییدنت و بوسیدنت...روزی هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که تو رو بهمون داد. واقعا که با وجودت خونه دلمو روشن کردی.چهل روز گذشت و فکر میکنم شما به زندگی در این دنیای جدید عادت کردی...اینو از توجهت به اطراف و خیره شدن به صورت ادم ها میشه متوجه شد.این چهل روز رو خونه مامانی بودیم و همه تو نگهداری از شما به من کمک میکردند.خیلی شبهای سختی بود و به خاطر کولیک تا صبح گریه میکردی و واقعا لحظات طاقت فرسایی بود...بعد از چهل روز برگشتیم خونه خودمون و امیدوارم به خوبی از عهده نگهداری شما بر بیام. . . . . ...
29 اسفند 1392

هفت روزگی

عروسکم... امروز هفت روزه که به عشق تو بیدار میشم...به عشق تو زندگی می کنم و به عشق تو نفس می کشم... تو این هفت روز مامانی و خاله زهرا اومدن خونمون و تو نگهداری شما به مامان کمک میکنن.شبها خیلی بی قراری میکنی و تا صبح بیداری.اما روزا بیشتر می خوابی و دختر خوبی هستی..تو این مدت اکثر اقوام و دوستان برای دیدنت اومدند و برات هدیه اوردند.امشب بابایی برات یه کیک خوشمزه خرید و به یمن اینکه هفت روز شیرین رو با حضورت روشنی بخشیدی جشن گرفتیم. ...
29 اسفند 1392
1